غزلی از فیض کاشانی
غم زخوی خویش داردخاطر غمناک ما
نم زجوی خویش دارد دیده نمناک ما
ناله اش از جور خویشست ایندل پر آرزو
زخمش از دستخودست این سینه? صد چاک ما
بر روان ما زخاک ما بسی بیداد رفت
داد میخواهد زخاک ما روان پاک ما
باک جان ما زخاک ما و باک دل زخود
نیست ما را هیچ باک از دلبر بی باک ما
خار و خاشاک تن ما سدّ راه جان ماست
عشق کوکاتش زند در خار و در خاشاک ما
خاک میروید گل و نسرین و نرگس در چمن
خاک ما خاری نروید خاک بر سر خاک ما
تاک رز بخشد می و تاک تن ما بی ثمر
دود آهی نیست هم کاتش فتد در تاک ما
اینجهان و آنجهان بااینهمه تشویش هست
بهر جاندادن درون خود گریبان چاک ما
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده دارد جسم ما را بهر جان پاک ما
کرد تعظیم تن ما بهر جان ما ملک
زانکه بوی حق شنید از جان ما در خاک ما
از حریم قدس جانرا گرچه تن افکند دور
عنقریب از لوث تن رسته است جان پاک ما
عاقبت تن میشود قربان جان خوش باش فیض
میبرد سیلاب قهر جان بدر یا خاک ما
همیشه وقتی مهمونی ها تموم میشه ، حس غریبی دارم
چه برسه به این دفعه که مهمونی خدا داره تموم میشه
به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون ، به اسیر کن مدارا
محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته
سجاده گشته رنگین از خون سرور دین
یا خاتم النبیین ، یا خاتم النبیین
از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید
رفت آن یتیم پرور ،عالم یتیم گردید
ای بلند اختر سپهر وجود
وی گران گوهر خزانه جود
به خدایی که داشت ارزانی
به تو در ملک خود سلیمانی
که اگر زین فتاده مور ضعیف
برسد عرضه ای به سمع شریف
آن چنان کن کز استماع نوید
نشود ناامید گوش امید
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تورا
کان نثار افشان خاک آستان آرم تورا
از کدامین باغی ای مرغ سحر بامن بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تورا
من خوشم حال من میپرسی ای همدم که باز
نالم واز ناله خود در فغان آرم تورا
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیرو جوان آرم تورا
ناله بی تاثیر و افغان بی اثر چون زین دو من
برسر مهر ای نامهربان آرم تورا
در بهار ازمن مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تورا
خامشی از قصه عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم برسر این داستان ارم تورا
لطفاً کمی صبر کنید ... |
|
|||||||||||||||
|
|
||||||||||||||
Copyright © All rights reserved. |